به گزارش نسیم سرخس به نقل از فارس از شهرستان میاندورود، رزمندگی و مجاهدت در راه اسلام پیر و جوان نمیشناسد؛ میگویید نه! این گفتوگو را بخوانید، همکلامی با حاج محمد محمدزاده «رزمنده دفاع مقدس و پدر شهید هادی محمدزاده» جدا از اینکه جمله اول ما را به اثبات میرساند، چیز دیگری را نیز مشخص میکند و آن این که ملت با تمام توان خود در برابر استکبار جهانی ایستادند تا پرچم اسلام همیشه تاریخ برافراشته باقی بماند؛ در ادامه مشروح این گفتوگو از نظرتان میگذرد:
حاجآقا از چه سالی در جبههها حضور داشتید؟ و در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
وقتی که انقلاب شد، ۴۰ ساله بودم و در فعالیتهای انقلابی شرکت داشتم، وقتی هم جنگ شروع شد از سال ۱۳۶۰ به تناوب در جبهه حضور داشتم و در خدمت رزمندگان دلاور بودم، من در سه عملیات بزرگ شرکت کردم، ابتدا در عملیات والفجر مقدماتی در سال ۱۳۶۲ شرکت داشتم، بعد از آن در عملیات کربلای ۴ و در آخر هم در عملیات والفجر ۱۰ حضور داشتم.
نخستینبار که به جبهه رفتم، سرپل ذهاب بودیم و از آنجا به اسلامآباد ما را فرستادند، سرپل ذهاب که بودیم مرزبانی میکردیم.
غواصان گردان عاشورا لشکر ویژه ۲۵ کربلا – نشسته نفر دوم از راست: شهید هادی محمدزاده
از عملیات کربلای ۴ برایمان بگویید.
از عملیات والفجر ۸ که فاو آزاد شد، چند ماه هیچ عملیاتی نشد و در این مدت تبلیغات بود که باید بصره را آزاد کنیم و به کربلا برویم، ما هم به همراه تعدادی از رزمندگان اهل سورک دستهجمعی اعزام شدیم، دو سه روز قبل از عملیات بود که آقامحسن رضایی ـ فرمانده وقت سپاه ـ آمد اروندکنار برای سرکشی، همه لشکرها آمده بودند، آقامحسن خطاب به رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا گفت: «برادران! این عملیات سرنوشتساز است، گردان عاشورا باید پلی باشد که همه رزمندگان از روی آن رد بشوند».
لذا آنجا که سختترین معبر را به این گردان واگذار کرده بودند، آقامحسن از بچههای گردان عاشورا خواست که امید برگشت نداشته باشند؛ بچهها با شنیدن حرفهای او تکبیر گفتند و نماز شکر خواندند.
شهید هادی محمدزاده
از شهیدهادی برایمان بگویید.
هادی ۱۶ سال داشت و در کشاورزی کمککارم بود؛ تابستان بود و هادی آمد و گفت: «میخواهم جبهه بروم»؛ به او گفتم: «بعد از این که شالی را درو کردیم، با هم میرویم».
پاییز که شد ثبتنام کردیم و داشتیم اعزام میشدیم که به هادی گفتند: «چون آموزش ندیده نمیتواند با ما بیاید!»، هادی هم بدون اجازه و تشکیل پرونده همراه ما راه افتاد و تا چالوس خودش را رساند.
به چالوس که رسیدیم رفت پیش فرمانده و گریه کرد، همان شب برایش تشکیل پرونده دادند و کارت جنگی صادر کردند، صبح که آمد کارتش را به من نشان داد، همه خوشحال شدند.
حضور پسرتان در جبهه چگونه بود؟
همه ما در گردان عاشورا سازماندهی شده بودیم، هادی هم مثل بقیه آموزش غواصی دید و یک روز به ما گفتند هر نیرو باید تنها غواصی کند و به آن طرف اروند برود، فرماندهان آن طرف بودند و میخواستند برای عملیات غواص انتخاب کنند.
هادی من تنها کسی بود که زیر ۲۰ سال بود و بهسرعت غواصی کرد و رفت آن طرف، حاجبصیر به هادی گفت: «از کجا آمدی؟» پسرم جواب داد: «مازندران»، حاجی گفت: «برای چی آمدی؟»، هادی به نگاهی به حاجبصیر کرد و گفت: «شما برای چی آمدی!»، شب عملیات که شد، به هادی گفتم: «بابا ! امشب نیا عملیات، فردا صبح بیا»، هادی جواب داد: «آقا! من فقط برای عملیات آمدم، فردا دیگر همه میآیند».
وقتی از برادرش محمود که او هم جزو غواصان بود، خداحافظی کرد، انگار داشت پرواز میکرد، محمود گفت: «نگاه کن چهجوری داره میره»؛ گفتم: «توکل به خدا …»، از یک ستون ۵۰ نفره ۲۰ نفر شهید شدند، من بعد از ۱۵ روز فهمیدم هادی شهید شده چون همان شب مجروح شده بودم.
نفر آخر: غواص شهید هادی محمدزاده
چطور و کجا جراحت پیدا کردی؟
شب عملیات وقتی در آب فین میزدیم و میرفتیم، ستون کند میرفت و حدود ۳۰ ـ ۴۰ متری مانده بود که به ساحل برسیم، ناگهان چشمم سوخت، بدون این که دست و پایم را گم کنم ریسمان را رها کردم و آرام خودم را به کناری رساندم تا جایی که پایم به زمین خورد. فین را درآوردم و چهار دست و پا حرکت کردم، تجهیزات هم همراهم بود، امدادگران مرا به عقبه فرستادند و بعد به بیمارستان شیراز اعزام شدم و در آنجا بستری شدم.
فردایش پرستار پروندهای آورد و گفت: «دکتر گفته باید این برگه را امضا کنی»، گفتم: «برای چه؟» گفت: «این برگه را امضاء کنید تا چشمان شما را تخلیه کنیم». من راضی نشدم تا دکتر آمد و آینهای دستم داد و گفت: «به چشمانت نگاه کن!» وقتی نگاه کردم دیدم حدقه چشمم از وسط نصف شده است و نصفش بیرون است، گفتم: «آقای دکتر! توکل به خدا هر چه صلاح میدانید انجام دهید»؛ بعد چشمم تخلیه شد و گلوله را از پیشانیام درآوردند.
شهادت هادی را چطور فهمیدید؟
بیمارستان بودم که از مازندران با من تماس گرفتند و گفتند: «عدهای از دوستان شهید شدند و فردا تشییع جنازه است»؛ صبح رفتم پیش دکتر و گفتم: «میخواهم بروم»، دکتر زیر بار نمیرفت و میگفت: «حداقل باید ۱۰ روز دیگر اینجا باشی».
گفتم: «آقای دکتر! اجازه بدهی با ندهی من میروم»، انگار آگاه شده بودم، گفتم: «پسرم شهید شده!» دکتر که اصرار مرا دید، گفت: «برو ولی مسئولیت با خودت …».
هر طور که بود خودم را به سورک رساندم، دیدم دم در خانه ما پارچه نصب کردهاند و شهادت هادی را تسلیت گفتهاند.
سخن پایانی…
شهید آنقدر مقامش بالا است که بعضیها فکر میکنند، شهدا فراموش میشوند ولی اینطور نیست، شهدا ما را دعوت میکنند اما به شرطی که مواظب خودمان باشیم، ادامه دادن راه شهدا سخت بوده و درِ شهادت همیشه باز است.
انتهای پیام/