نیم ساعت از ماساژ قلبی می گذشت و قلب همچنان کار نمی کرد. پزشکان دیگر امید خود را از دست داده بودند ولی با وجود این وضعیت به تلاش خود ادامه می دادند. عملیات پزشکی همچنان ادامه داشت تا این که در کمال ناباوری بالاخره بعد از یک ساعت قلب «فرشید دیفرخش» به کار افتاد و علائم حیات پسر جوان بازگشت. پزشکان احتمال می دادند به دلیل ایست قلبی، فرشید دچار عارضه مغزی شود. چند روز طول کشید تا این که او به هوش آمد.
دکتر احمد رهنما که یکی از پزشکان حاضر در اتاق عمل بود، در باره این اتفاق می گوید: پسر جوان خیلی شانس آورد که به موقع به بیمارستان منتقل شد. با توجه به جراحات شدید حتی اگر یک دقیقه دیرتر به بیمارستان می رسید معلوم نبود زنده می ماند یا نه.
وی ادامه می دهد: تیرها به نقاط حساسی مثل ریه ها و قلب برخورد کرده بود. دو ناحیه از قلب بیمار سوراخ شده بود و این موضوع نگران کننده ای بود. به همین دلیل ما بسرعت بیمار را به اتاق عمل بردیم. نیم ساعت بعد از شروع عمل یکباره قلب بیمار از کار افتاد که البته این موضوع یک مساله پیش بینی شده در امر پزشکی است. ما هم به محض ایست قلبی، شروع به ماساژ قلب کردیم.
احمد رهنما درباره طولانی شدن مدت زمان ایست قلبی این بیمار گفت: بیش از یک ساعت از ایست قلبی می گذشت که قلب فرشید شروع به پمپاژ کرد. من و دیگر پزشکان حاضر در اتاق عمل دیگر ناامید شده بودیم.
ولی وقتی به خواست خدا بعد از یک ساعت ایست قلبی او دوباره زنده شد، همگی شگفت زده شدیم. البته در آن لحظه فکر می کردیم شاید بعد از به هوش آمدن هم حال بیمار وخیم شود چرا که از نظر پزشکی اگر یک قلب حتی پنج دقیقه کار نکند، می تواند آسیب های جدی به مغز بیمار وارد کند ولی با به هوش آمدن فرشید و بررسی علائم حیات او برای بار دوم شگفت زده شده و شاکر خدا شدیم.
به مرگ نزدیکم
حدود دوماه از دوباره زنده شدن فرشید دیفرخش می گذرد و پسر جوان از بیمارستان مرخص شده و در روستای سروج یاسوج به زندگی عادی خود ادامه می دهد.
بعد از گذشت روزها از این اتفاق، با فرشید دیفرخش به گفت وگو نشستیم و او درباره زمانی که به سرزمین ارواح سفر کرده بود، می گوید.
چگونه گلوله خوردی؟
با دوستم سوار موتور بودیم و در جاده حرکت می کردیم که ناگهان متوجه شدیم جاده بسته شده و درگیری رخ داده است. ناگهان یکی از طرف های درگیری مرا اشتباه گرفت و فکر کرد من هم در ماجرا دخیل هستم. من به او گفتم اشتباه می کند ولی حرفم را قبول نکرد و به طرفم شلیک کرد.
بعد چه شد؟
من به محض تیر خوردن بی هوش شدم و دیگر متوجه چیزی نبودم. حتی نفهمیدم چه کسی و چه زمانی مرا به بیمارستان رساند.
اتفاقات زمان مرگ را به خاطر داری؟
فقط یک رویای مبهم را به خاطر دارم. در فضایی مثل خلأ رها بودم و حرکات دست و پایم کند شده بود. یکی از عموهایم که فوت شده بود و یکی از برادرانم را دیدم ولی هرچه سعی می کردم به آنها برسم، از من دور می شدند. همه جا تاریک بود و غیر از آن دو نفر هیچ صحنه دیگری را ندیدم. شاید اگر با آنها می رفتم، هیچ وقت قلبم دوباره شروع به تپیدن نمی کرد. بعضی شب ها خواب آن صحنه را می بینم.
با این اتفاق و فرصت دوباره برای زندگی، در رفتار و زندگی ات تغییری ایجاد شده است؟
شاید باورتان نشود ولی من خیلی عوض شده ام. زندگی برایم یک جور دیگری شده است. در تمام لحظات حس می کنم خیلی به مرگ نزدیک هستم و سعی می کنم دل دیگران را به دست بیاورم. فقط متاسفانه کمی عصبی شده ام و با خانواده ام گاهی تندخویی می کنم. البته پزشکان می گویند از عوارض بی هوشی است. حالا مرگ را بهتر درک می کنم و می دانم فاصله مرگ و زندگی از یک تار مو هم کمتر است.
از مرگ می ترسی؟
بله خیلی می ترسم. هر لحظه فکر می کنم دارم می میرم. از چند هفته پیش این افکار بیشتر هم شده است. دوباره درد سراغم آمده و هر شب به درمانگاه یا بیمارستان می روم و با قرص و آمپول سرپا هستم.
ضارب دستگیر شده است؟
آزاد است و آزادانه درخیابان تردد می کند. انگار نه انگار که ممکن بود مرا بکشد.