به گزارش نسیم سرخس به نقل از مشرق خالصانه آمدهایم تا زیارتتان کنیم و با دلهای خسته اما امیدوار، خدا را در این مکان اهورایی با بغضهای شکسته فرا بخوانیم و بگوییم که شهدا! ما شما را فراموش نکردهایم.
اصلاً مگر حماسه، شهادت، هویزه، طلائیه، بستان، صدای غرش توپها، حسین فهمیدهها و باکریها، چمرانها، آوینیها و … فراموش شدنی هستند؟ نه، ما آمدیم تا بگوییم که شما در روح و باطن ما جای دارید. آمدهایم تا بگوییم هان ای عاشوراییان! عاشورایی دیگر در پیش است. آمده ایم تا هوار بزنیم: های ای شهدا، راه شما، اندیشه شما و تفکر شما در روح و روان جامعه ایرانی جای دارد و امروز هم صحبت همسر شهید محمد منتظرالقائم شده ایم تا روایت گر کوتاهی از زندگی همسرش برای مشرق باشد.
آشنایی با شهید منتظر القائم
محمد منتظرقائم (غلام نژاد) در تاریخ ۲۵ شهریور ۱۳۶۳ در شهرستان نکا در استان مازندران به دنیا آمد. در تاریخ ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ در درگیری با گروهک تروریستی و جدایی طلب پژاک در منطقه جاسوسان سردشت به شهادت رسید. محمد از وقتی که بچه بود عاشق اهل بیت بود . محرم که میشد هیچ شبی نبود به هیئت نرود و گهواره علی اصغر را روی شانه هایش نگیرد. بعدها که بزرگتر شده بود در هیئت سینه زنی علی اصغر می رفت. آنقدر بچه بود که جای سینه زدنش کبود میشد تا حدی که مادر برایش با دست ماساژ میداد تا شهریور به وصال خودش رسید . محمدعاشق سپاه بود تا جایی که از رشته برق تغییر رشته داد به انسانی و دیپلم انسانی هم گرفتند.
وی در همه رشته هایی که آموزش میدید سعی می کرد جزء نفرات برتر باشد تا جایی که آموزش خلبانی را در عرض نه ماه کامل کرد. در بازسازی نمازخانه سپاه نکا دیوار نمازخانه را جوری ساختتند تا عکس پاسدارهای شهید شهرستان را قرار دهند . بعد از قرار دادن عکسها یک جای خالی باقی ماند که محمد بعد از دیدن این مکان خطاب به فرمانده سپاه آقای حیدریان می گوید این جای خالی مال من است.
شهید به روایت همسر
اسم اصلی ایشان در شناسنامه محمد غلام نژاد بود. یکسال قبل از اینکه به شهادت برسد فامیلی اش را تغییر داد، جز من کسی از این موضوع اطلاع نداشت. در واقع یک رازی بود بین من و شهید، از آنجائیکه علاقه و ارادت زیادی به شهید محمد منتظر قائم فرمانده سپاه یزد و شهید واقعه طبس داشت تصمیم گرفت این کار را انجام دهد.
می گفت: خیلی به این فامیلی علاقه مندم. دوست دارم فامیلی ام را منتظر قائم بگذارم. احترام زیادی برای خانواده، مخصوصاً پدرش قائل بود. به ایشان گفتم: چطور می خواهید این موضوع را به خانواده و پدرتان اطلاع دهید؟ گفت: بالاخره یک روزی خودشان متوجه خواهند شد.
من خواهر شهید شهرام شعبانی هستم، تعریف من را پیش محمد زیاد کرده بودند. که خواهر شهید است و از یک خانواده مذهبی هم هست. در سال ۱۳۸۴ به پیشنهاد شوهر خواهرم با محمد آشنا شدم، اولین جلسه دیدار ما هم در منزل خواهرم در نکا بود. با این تعاریف محمد به مادرش گفته بود برویم فعلا این خانم را ببینیم ولی اقدامی نمی کنیم. محمد و خواهرش به خانه خواهرم آمدند تا من را ببینند ، روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ایشان از عقاید، روحیات و فعالیت هایی که داشت صحبت کرد. مقداری هم در رابطه با آینده کاریش و از اینکه امکان دارد جذب سپاه شود و سختی ها و مشکلاتی که شاید به همراه داشته باشد، مطالبی عنوان کرد.
خواستگاری ۱۰ دقیقه ای
بعد از ایشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معیار من برای ازدواج ایمان، تقوا و اخلاق است، مادیات برای من زیاد مهم نیست اما معنویت خیلی اهمیت دارد. گفتم: من حتی حاضرم با شما در یک کلبه خرابه زندگی کنم اما در زندگیمان عشق به خدا و محبت اهل بیت فراموش نشود.
ایشان بعد از عقد همیشه می گفت: من از یک حرف شما در جلسه اول خیلی خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بیت زندگیمان را شروع کنیم و با اعمال و کردارمان توشه ای برای آخرت مهیا کنیم، تا فردای قیامت شرمنده شهدا نباشیم. هنوز ده دقیقه از صحبت هایمان نگذشته بود که محمد به مادرش گفت : خطبه محرمیت را بخوانیم. مادر محمد با تعجب گفت : پسرم تو که گفتی فقط برویم ببینیم. از آنجائیکه ارادت خاصی به حجت السلام لائینی محمدی امام جمعه نکا داشتند، خطبه عقد در منزل ایشان توسط حاج آقا خوانده شد .در ضمن این نکته را باید یادآوری کنم که شهید علاقه زیادی داشت به اینکه مقام معظم رهبری خطبه عقد ما را بخواند اما متاسفانه قسمت نشد.
مراسم بدون تشریفات، خیلی ساده و معنوی برگزار شد. هفتم دی ماه سال ۸۴ من و محمد به هم محرم شدیم. محمد آن زمان دیپلم فنی حرفه ای داشت. پیگیر شد و وارد سپاه شد و یک سال بعد از عقدمان هم به یگان صابرین رفت. بعد از عقد یک خوابی دیدم، خواب دیدم،قطاری با سرعت بسیار زیاد از مقابل من در حال عبور است، توی قطار پربود از عکس شهدا، محمد کنار شهدا ایستاده بود، کم کم داشت با لبخند از کنارم دور می شد که همان لحظه از خواب بیدار شدم، وقتی که خواب را برایش تعریف کردم، گفت:خوب معلومه تعبیرش چیه. من بالاخره یک روزی شهید می شوم…! گفتم : در حال حاضر که جنگی وجود ندارد که تو شهید شوی، فقط خندید و حرفی نزد.
در دوران عقدمان هر مرتبه که عکس برادرم را می دید یا کنارش یا پشت عکس می نوشت شهید محمد. ایام عید بود که با محمد به گلزار شهدا رفته بودیم که به محمد گفتم: من از اینکه خواهر شهیدم افتخار میکنم و فردای قیامت برادرم دست من را می گیرد، من واسطه می شوم تا برادرم دست تو را هم بگیرد. گفت: اگر شما خواهر شهید هستید من خود شهید هستم! بعدش گفت : باعث افتخار بنده است که با خواهر شهید وصلت کردم.
گاهی از اوقات وقتی با هم حرف می زدیم می گفتم: من از فشار قبر و تنهایی و تاریکی قبر می ترسم. با خنده می گفت: نترس وقتی شهید شدم جایگاه من پیش خدا باارزش می شود. آن وقت خودم می آیم و کمکت می کنم.
یک روز ایام عید توی اتاق دراز کشید و چفیه ای را روی صورتش قرار داد .گفت: فرض کن من شهید شدم، وقتی آمدی بالای سرم، میخواهم ببینم عکس العملت چیست؟ گفتم:محمد! بازم از این حرفا زدی؟خیلی اصرار کرد. پیش خودم گفتم:دلش را نشکنم. آمدم بالای سرش، چفیه را کنار زدم. دست روی محاسنش کشیدم و گفتم:محمد عزیزم! شهادتت مبارک بالاخره به آرزویت رسیدی! وقتی این جمله را به زبان آوردم خیلی خوشحال شد. این خاطره دوباره تکرار شد. آن روزی که جنازه شهید را آوردند ، وقتی وارد سردخانه شدم ، چندلحظه بعد خودم را با شهید توی سردخانه تنها دیدم، رفتم بالای سرش و به صورتش نگاه کردم و به یاد آن روزی افتادم که محمدآقا خواست عکس العمل من را بعد از شهادت اش ببیند ، همان جمله ای که آن روز گفتم را تکرار کردم: محمد عزیزم! شهادتت مبارک،بالاخره به آرزویت رسیدی!
۱۲ فروردین ماه سال ۸۷ من و محمد با یک عروسی ساده زیر یک سقف رفتیم. بعد از ازدواج راحت تر در رابطه با شهادت و سختی های کارش صحبت می کرد. می گفت : باید توکل به خدا داشته باشیم. اگر خدا بخواهد به آرزویمان که شهادت است می رسیم.
خصوصیات اخلاقی شهید
با صحبت هایی که میکرد و با انگیزه ای که داشت باور کنید میدانستم یک روزی به آرزوی خود که همان شهادت است خواهد رسید. اکثر مواقع دوست داشت که بنده را برای شهادت خودش آماده کند همیشه سعی میکرد این روحیه را به بنده منتقل کند. محمد به لحاظ اخلاقی فردی صبور، مهربان و با اخلاق بود. همیشه بنده را شرمنده اخلاق و رفتارش می کرد.
در طول مدتی که با هم زندگی کردیم حتی یک بار هم خشم و عصبانیتش را ندیدم. اهل نماز شب و گریه های نیمه شب بود طوری که گاهی از اوقات با گریه های نماز شب ایشان بنده برای نماز بیدار می شدم، میدیدم دارد با خدا راز و نیاز می کند و اشک میریزد. یک قرآن توجیبی داشت که همیشه همراهش بود و آن را قرائت میکرد. معمولاً هر زمانی که در زندگی با مشکلی مواجه میشد، با ذکر صلوات حلش می کرد. با این ذکر زیاد مانوس و محشور بود.
یک روز برادر ایشان تصادف خیلی سختی داشتند.طوری که همه فامیل از این موضوع ناراحت بودند. اما محمدآقا خیلی صبور و خونسرد بود. می گفت : تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمی افتد. محمد زمانی که در منزل بود خودش را در باغ با کاشتن درخت توت و تمشک سرگرم میکرد.
در کارهای منزل هم فعالیت زیادی داشت و کمک حال خانواده بود. خیلی چیزها از ایمان محمد یاد گرفتم، خونسردی و آرامش عجیبی داشت؛ یک بار از او پرسیدم درجه نظامی تو در سپاه چیست؟ گفت: هر درجهای داشته باشم مهم نیست آخرش همان بسیجی ام و به این درجه افتخار میکنم.
بعد از یک سال به تهران مهاجرت کردیم، یک خانه ۳۰ متری گرفتیم . ۱۸ خرداد سال ۸۹ خداوند محمد طاها را به من هدیه داد. محمد محمدطاها را زیاد نمی دید. وقتی هم که به مرخصی می آمد زیاد در آغوشش نمیگرفت. می ترسید وابستگی و تعلق ایجاد شود. محمد زندگی و بچه اش را دوست داشت اما هدفش را بیشتر دوست داشت و به خاطر هدفش که رضای خدا و حفظ دین و وطن و ناموسش بود به شهادت رسید.
آخرین باری که به مرخصی آمد قرار بود یک هفته پیش ما بماند اما یک روز بیشتر از مرخصی اش نگذشته بود که دیدم روی مبل نشسته و دارد لباس می پوشد گفتم: کجا میخواهی بروی؟ گفت:باید بروم. گفتم : تو که تازه آمدی ؟ گفت: دشمن یک درگیری سختی در منطقه ایجاد کرده دعا کن به خیر بگذرد.
یکی از همرزم های محمد بعد از شهادت ایشان می گفت : زمانی که به منطقه آمد به ایشان گفتیم : چرا اینقدر زود آمدی؟ مگر مرخصی نداشتی؟ گفت: من باید در این عملیات حضور داشته باشم.
آخرین توصیه های شهید به همسر
وقتی داشت می رفت لحظه آخر برگشت به من گفت:شاید در این عملیات شهید شوم، اگر برگشتم با هم میرویم تهران زندگیمان را شروع میکنیم. اگر برنگشتم توکل به خدا را فراموش نکن، مواظب حجابت باش، محمدطاها را خوب تربیت کن. مرگ حقه، همه ما یک روزی از این دنیا میرویم. ما در این دنیا مسافریم،دستهایش را رو به آسمان دراز کرد و گفت:خدایا توی این عملیات قسمت من را شهادت قرار بده!
وقتی رفت پیام داد : پاسداری هنری است بزرگ، گذشتی است بی کرانه، گذشتی چون کوه، دلی دریا و روانی خدایی می خواهد. و یک پیام دیگر که : همسر عزیزم برای بلند شدن باید خم شد، اگر گاهی غم تو را خم کرد، بدان آغاز ایستادن است. چند روزی گوشیش خاموش بود یک روز دیدم گوشی ام زنگ میخورد، گفتم: قطع کن من زنگ میزنم. گفت:نه،این جایی که من هستم به سختی آنتن میدهد. صدای تیراندازی به خوبی از پشت تلفن مشخص بود. گفتم:محمد چیه؟چه خبره؟ خندید و گفت: بچه ها اینجا درگیری سختی داشتند. بعضی از آنها هم شهید شدند. گفت:اگر شهید شدم و برنگشتم توکلت به خدا باشد. مواظب خودت و محمد طاها باش. من هم گفتم: محمد جان، آرام جانم، نگران نباش، مواظب خودت باش، شما را به خدا میسپارم هرچه خدا بخواهد همان می شود. و محمد صبح ساعت چهار ۱۳ شهریور سال ۹۰ به شهادت رسید.