در گوشهای از همین شهر، در یکی از کوچه پس کوچههای محله طبرسی دوم، همان جایی که به ظاهر نامش را پایین شهر گذاشتهایم خانوادهای چهار نفره زندگی میکنند که مادر خانواده با وجود اینکه هنوز ۲۵ سال دارد اما با عشق و علاقهای که به زندگیاش دارد دست و پای همسرش نیز شده است، مردی که با وجود قطعشدن دستها و پاهایش خدا را شاکر است که سایهاش بالای سر همسر و فرزندانش است.
هادی باوندیان متولد ۱۳۶۳ متولد یکی از روستاهای کلات که سال ۱۳۸۷ با همسرش رقیه محمدی کوش ازدواج کرده و در این مدت با دستمزد کارگری مایحتاج زندگی خانوادهاش را تامین کرده و حاصل زندگی ۷ ساله اش دو پسر یک و نیم و سه ساله است اما یک حادثه کوچک یا شاید بی احتیاطی آیندهای را که برای پیشرفت خود ترسیم کرده بود، تغییر داد …
وارد منزل خانواده باوندیان که میشوم، ورودی درب در کنار کفشهای جفت شده رقیه و کودکانش، یک ویلچر نیز به حالت جمع شده قرار گرفته بود ویلچری که انگار جای کفشهای پدر را پر کرده بود. خانهای کوچک و نقلی که هادی در گوشهای از آن نشسته بود و به گرمی از حضور ما استقبال کرد؛ چند دقیقهای با هادی و رقیه صحبت خودمانی داشتیم و از دل همین گفتوگوهای ساده و صمیمی به داستان زندگی این خانواده رسیدیم.
هادی باوندیان میگوید: ۳۲ سال دارم و بعد از گذراندن مقطع راهنمایی به دلیل اینکه پدرم نیز کارگر است من نیز برای کار به سر گذر میرفتم؛ بعد از اینکه ازدواج کردم گاهی با برادر همسرم نیز به عنوان کارگر آرماتور بند و قالب بند نیز همکاری میکردم تا اینکه ۲۰ آبان سال ۱۳۹۲ زمانی که در طبقه سوم ساختمانی مشغول کار بودم کابل برق فشار قوی میلگردی که در دست داشتم من را به سمت خود کشید اگر کابلهای برق حالت قطع و وصل نداشتن همانجا از شدت برق گرفتگی پودر شده بودم.
۱۹ عمل جراحی هم افاقه نکرد
آمبولانس من را به بیمارستان طالقانی در سه راه فردوسی رساند اما آنجا گفته بودند کار ما نیست و تنها از قفسه سینه و سر من عکس گرفته و مرا منتقل به بیمارستان امام رضا(ع) کردند. پزشکان ابتدا به خانوادهام گفتند باید انگشتهای دستان و پاهایش قطع شود اما بعد متوجه میشوند که دست و پاهای من سیاه شده و به همین دلیل به پدر و مادرم گفته بودند اگر دستان و پاهایش را قطع نکنیم پسرتان از بین میرود چرا که برق از دستانم وارد بدنم شده بود و از پاهایم خارج شده بود، به نوعی تمام بدنم را برق فراگرفته بود.
هیچکس دیگر امیدی نداشت، گفتم خدا خودش داده و حالا میخواهد آنها را پس بگیرد. گفتم فقط من زنده بمانم که بتوانم بالای سر همسر و فرزندانم باشم؛ ۱۹ عمل جراحی انجام دادم و تقریبا یک هفته در «آی.سی.یو» بودم به طوری که همه فکر میکردند من تمام کردهام و سه ماه نیز در بیمارستان امام رضا(ع) بستری شدم؛ در تمام این مدت تنها کسی که به من امیدواری میداد بعد از خدا، همسرم بود. خیلی سخت است برای یک زن جوان که پای چنین مردی بایستد، تا عمر دارم مدیون همسرم هستم چرا که من را با تمام سختیها تا به امروز تحمل کرده است.
۱۰۰ میلیون تومان هزینه مخارج بیمارستان
اوایل، روبه رو شدن با این موضوع برایم بسیار سخت بود کسی که برای خوشبختی خانوادهاش روز و شب تلاش میکرد، باید ادامه زندگیاش را بدون دست و پا میگذراند اما همیشه توکلم به خدا بود و میگفتم حتماً قسمت و سرنوشت من این بوده، خدا را شاکرم که دو پسر به من داده تا وقتی بزرگ شدند عصای دستم شوند.
وی با اشاره به مخارج سنگین بیمارستان عنوان میکند: تاکنون برای مخارج بیمارستان و داروهایم ۱۰۰ میلیون هزینه شده است و دوستان پدرم این هزینه را تقبل کردند. بهخاطر اینکه هزینه بیمارستان را نداشتیم پرداخت کنیم، بیمارستان دو شب من را بدون دارو نگه داشت، واقعاً پولی نداشتم که پرداخت کنم من روزی ۳۰ هزار تومان کار میکردم و پدرم نیز مثل من کارگر بود اما با پیگیریهای پدرم یکی از دوستانش که کارمند نیروی انتظامی است با بیمارستان تسویه کرد و من از بیمارستان مرخص شدم.
دریافت یارانه؛ تنها درآمد زندگی
رقیه نیز در تکمیل صحبتهای همسرش میگوید: تاکنون دوستان و آشنایان و همسایهها خیلی کمک کردند؛ برنج و روغن و یا با وجه نقد به ما کمک میکنند. در حال حاضر تنها درآمدی که داریم از محل دریافت یارانه است اما با وجود هزینه داروهای هادی و رفت و آمدی که با آژانس داریم و نیاز به شیر و پوشک و لباسی که برای بچهها باید فراهم کنیم وسط ماه کم میآوریم.
خانهای که در آن زندگی میکنیم متعلق به پدر شوهرم است قبلاً ماهی ۲۰۰ هزار تومان کرایه میدادیم اما در حال حاضر با وضعیت مالی که داریم به دلیل اینکه پدر شوهرم نیز کارگر است، اگر در ماه کمکی از مردم به دستمان برسد، مبلغی به عنوان کرایه پرداخت میکنیم.
۳۲۰ میلیون تومان هزینه خرید «دست و پا»
رقیه میگوید: برای خرید دست و پای مصنوعی اقدام کردیم اما قیمت هر دست مصنوعی ۱۵۰ میلیون است و هر پا ۱۰ میلیون، اگر میتوانستیم هزینه حداقل یک دست را فراهم کنیم شرایط خیلی بهتر میشد حداقل هادی یکسری از کارهای شخصیاش را میتوانست خودش انجام دهد حداقل میتوانست خودش غذا بخورد.
اگر برای هادی دست و پا فراهم میکردیم، میتوانست حتی جایی مشغول به کار شود و یا گاهی از خانه بیرون میرفت و این گونه خانهنشین نمیشد. بیمه هم نیستیم که حداقل بیمه از کارافتادگی به هادی تعلق بگیرد و یا هزینههای درمانمان کاهش پیدا کند، تنها در گذشته بیمه روستایی بودیم که دیگر پیگیری نکردیم.
از هیچ ارگانی درخواست کمک نکردیم
از هادی میپرسم چرا زیر پوشش بهزیستی و کمیته امداد نیستید که میگوید: اطرافیان میگفتند برای بهزیستی اقدام کن و با اصرار آنها به همراه مادر خانمم مراجعه کردیم برای تشکیل پرونده؛ اما روال اداری آن به اندازهای آزارم داد و خستهکننده بود که از پیگیری آن منصرف شدم چراکه هر دفعه حضور من نیز الزامی بود و باید کلی هزینه تاکسی میدادم و اطرافیان را خسته میکردم.
با توکلی که به خدا داشتم هیچ وقت نگذاشتم، فرزندانم احساس کنند پدرشان مریض است و یا بهخاطر شرایط من روحیهشان را از دست بدهند، با آنها زیاد بازی میکنم و تمام سعیم این است که در خانه، فضایی شاد برای همسر و فرزندانم فراهم کنم تا خدای نکرده کمبود عاطفی و روحی احساس نکنند.
وی بیان میکند: با وجود اینکه ۸ ماه است از بیمارستان مرخص شدهام، اما هنوز باید تحت درمان باشم و یک عمل دیگر برای دستانم در پیش دارم اما به خاطر هزینههای بیمارستان اقدام نکردهایم. شبها دست و پاهایم درد عجیبی دارند به طوری که گاهی شبها تا صبح خوابم نمیبرد اما به خاطر همسرم و فرزندانم درد را تحمل میکنم.
گاهی وقتها که مهمانی دعوت میشویم بخاطر اینکه همسرم اذیت نشود و از طرفی صاحب خانه اذیت نشود، از رفتن صرف نظر میکنم، میترسم همسرم بهخاطر حمل من درد کمر بگیرد و آنگاه بد از بدتر شود، البته گاهی دوستان و آشنایان با ماشین میآیند دنبالمان اما راضی نیستم کسی بهخاطر من اذیت شود.
هادی در رابطه با نگاه جامعه نسبت به شرایط جسمیاش میگوید: ماه اول که از بیمارستان مرخص شدم، دوستان و آشنایان برای روحیه دادن زیاد به دیدنم میآمدند اما همه فقط میگویند حیف جوانیاش که اینطور شد. البته از خانواده و آشنایان توقعی هم نداریم بههرحال آنها هم زندگی دارند فقط این را بگویم که «بعد از خدا در این دنیا من تنها همسرم را دارم و همسرم نیز تنها من را دارد.»
خانوادهام اصرار داشتند زندگیام را ترک کنم
من همسرم را خیلی دوست دارم و از روز اول وابستگی و علاقه شدیدی به هم داشتیم، رقیه نیز حرف همسرش را تایید میکند و میگوید: هادی زمانی که سالم بود همیشه سعی میکرد لحظات شادی را برایم فراهم کند تا هیچوقت از یادم نرود، با اینکه الان شرایط خیلی سخت است اما همیشه خاطرات و خدماتی را که برایم در گذشته انجام داده را به یاد میآورم و قلبم محکم میشود.
من همسرم را خیلی دوست داشتم و بعد از این اتفاق نیز نه تنها این عشق و علاقه کم نشده بلکه بیشتر از گذشته همسرم را دوست دارم. خانواده من بعد از این اتفاق بارها گفتند پای این زندگی نَشین اما من بهخاطر علاقهای که به همسرم داشتم قبول نکردم و تمام شرایط سخت زندگی را پذیرفتم.