“در سال ۶۴ من فرمانده گردان ۱۴۷ لشکر ۲۱ حمزه بودم؛ از شلمچه عقب نشسته بودیم تا به بازسازی نیروهای خود بپردازیم؛ مرخصی یک ماهه گرفتم تا بروم عروسی کنم. همزمان ارتش عراق به لشکر زرهی قزوین که در منطقه فکه مستقر بود، حملهای کرده بود. من که قرار بود فردایش به مرخصی بروم، فرماندهام مرا خواست و گفت باید به فکه بروید و با انجام شناسایی، پاتکی علیه عراقیها انجام بدهید؛ با برگه مرخصی در جیب به فکه رفتم.
عملیاتی را در فکه انجام دادیم؛ ۲ روز پس از اجرای عملیات به عقب برگشتم و معاونم را توجیه کردم و مهیای رفتن به قم شدم. قطار ساعت ۴ از اندیمشک حرکت میکرد، ساکم را برداشتم و سوار ماشین شدم و به سمت ایستگاه قطار راه افتادیم. به نزدیکیهای ساعت ۴ و ۵ رسیدیم که یکباره دشمن شروع به زدن منطقه کرد. با دوربین منطقه را بررسی کردم. دشمن محل تجمع نیروهای گردان را هم میزد. به راننده گفتم دور بزن، برگردیم؛ در همین مسیر به یکباره چند هواپیمای دشمن در آسمان پیدا شدند؛ گلمالیهای ماشین را شسته بودیم و هواپیماها ما را شناسایی کردند. به راننده گفتم هرچقدر میتوانی گاز بده. به یک نقطه کور که رسیدیم سرعت را کم کن هر دو از ماشین بیرون میپریم؛ دیگر به یاد ندارم که پیش از اصابت موشک به پایین پریدم یا خیر.
بدن من را به بیمارستانی در تهران منتقل کرده بودند. کسی از مجروحیت شدید من و بیمارستانی که در آن هستم خبری نداشت. سرهنگ بهمنی به نمایندگی از قرارگاه به بیمارستان سرکشی کرده بود، من را شناخته بودند و چون بدنم سوخته بود تصور کرده بود که شهید شدهام. به خانواده و دوستانم اطلاع داده بود و مراسم ختم نیز برایم برپا کردند. در رابطه با جمشیدی راننده ماشین نیز گفتند بر اثر اصابت موشک بدنش سوخت و تنها چند استخوان از او باقی ماند؛ من ۳۷ روز در کما بودم و پس از اینکه به هوش آمدم و حالم خوب شد، عروسی کردیم و با سر باندپیچی شده سر سفره نشستم و عقد کردیم”.