آقای میرزائی چطور شد در جبهههای ایران علیه دشمن متجاوز بعثی وارد شدید؟
به خاطر ارادتم به امام خمینی (ره ) وارد جبهه و جهاد علیه کفار شدم. درست است که سال ۱۳۵۸ به ایران مهاجرت کردیم، اما اصلاً به این فکر نمیکردم که ایرانی نیستم. همه ما مسلمان بودیم و شیعه. شیعه حضرت علی (ع ) ظلم را نمیپذیرد و در برابر تجاوز ظالم هم سکوت نمیکند. اسلام برای من و همرزمان افغانستانی، مرز نمیشناسد. ما برای ادای تکلیفمان حد و مرزی نمیشناختیم. من مقلد امامخمینی (ره) بودم. برای همین همانطور که خواندن نماز را بر خود واجب میدانستم، حضور در دفاع مقدس را هم امری واجب و ضروری تلقی میکردم.
اولین حضورتان در جبهههای جنگ چه زمانی بود؟
سال ۵۹ که جنگ تحمیلی علیه ایران رسماً آغاز شد، سن من خیلی کم بود. همیشه به برادران در ارتش و سپاه پاسداران که افتخار جهاد را پیدا کرده بودند، غبطه میخوردم. هر وقت هم که نیرو از مشهد مقدس به سمت جبههها اعزام میشد، به بدرقه برادران میرفتم و آرزو میکردم تا یک روز هم من در میان صفوف آنها برای دفاع از ایران اسلامی راهی جبهه شوم. به لطف خدا، سه سال بعد یعنی زمانی که ۱۴ سال داشتم، از طریق بسیج مردمی راهی مناطق عملیاتی شدم. خانوادهام ابتدا کمی مخالفت میکردند، اما در نهایت مرا با رضایت بدرقه کردند. سال ۶۲ در عملیات خیبر جزو نیروهای اطلاعات و غواصی بودم. چند مرتبهای رفتم و آمدم و هر بار که حضور پیدا میکردم، خودسازیام بیشتر میشد. از عملیات دیگری که افتخار داشتم در آن حضور پیدا کنم، میتوانم به عملیات بدر، والفجر ۸ و در نهایت کربلای ۴ اشاره کنم که در همین عملیات به اسارت دشمن بعثی درآمدم.
گویا در کربلای ۴ مجروح هم شدید؟
بله، در چهارم دی ماه ۶۵، در عملیات کربلای ۴ غواص بودم که در این عملیات از ناحیه صورت و کتف تیر خوردم. عملیات کربلای ۴ به ظاهر عملیات موفقی نبود. اما این عملیات مقدمهای بر عملیات کربلای ۵ بود. صدام که تصور میکرد به پیروزی بزرگی دست یافته است، به نیروهای تحت امرش مرخصی داد و خودش هم به شکرانه پیروزی در این عملیات به مکه رفت. اما کمی بعد نیروهای غیور اسلام عملیات کربلای ۵ را آغاز کردند و پاسخ دندانشکنی به عراقیها دادند. من در عملیات کربلای ۴ جزو «گروه نفوذ» بودم. گروه نفوذ یکی از گروههایی بودکه باید برای شکستن خط دشمن، از همه زودتر حرکت میکرد. ما باید خط را میشکستیم تا غواصهای دیگر و گردانهای دیگر وارد عمل شوند. اما متأسفانه از آنجایی که عملیات لو رفته بود، تیراندازی شروع شد و بسیاری از بچهها ناجوانمردانه به شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم.
چطور شد که به اسارت دشمن درآمدید؟
عدهای از رزمندگان کربلای ۴ مظلومانه مجروح، شهید و اسیر شدند. بر حسب تکلیفی که داشتند، وارد عملیات شدند. من آیه «اطیعوالله و اطیعو الرسول و اولیالامر منکم» را به عینه مشاهده کردم. بچهها به آیه عمل کردند. همه چیز در آنجا اطاعت از فرمانده و ولایتپذیری نیروها بود. ما وارد نهر خین شدیم، نهر با عراقیها ۲۵متر فاصله داشت. عراقیها در نهر، مین کار گذاشته بودند، بچههای تخریب مینها را پاکسازی کردند و فرمانده از من خواست در جلو حرکت کنم. من اطاعت کردن را از رزمندههای ایرانی یاد گرفته بودم. دیگر به این فکر نمیکردم کشته میشوم یا مجروح یا اسیر، رفتم برای شهادت. به پشت حرکت کردم. تنها بودم. یکی از سنگرهای عراقی تیراندازی میکرد و برای خاموش کردنش شروع به تیراندازی کردم. خدا را شکر عراقی را به هلاکت رساندم. ناگهان یکی دیگر از آنها تیراندازی کرد که از ناحیه صورت مجروح و به عقب پرت شدم. ابتدا فکر میکردم تیر به سرم خورده و به زودی شهید میشوم. شهادتین را گفتم و شروع به خواندن ذکر کردم. بچهها فکر کردند که شهید شدهام. در همین هنگام بود که یک تیر به کتف و تیری دیگر به پایم خورد. تا صبح بیهوش آنجا افتاده بودم. بچهها هم رفته بودند. صبح که عراقیها آمدند به ناچار به خاطر جراحت اسیر شدم. عراقیها که اسیر بچههای ما میشدند شروع میکردند به التماس کردن، ولی ما اسارتمان نیز قهرمانانه بود.
واکنش عراقیها به اسارت یک غیرایرانی چگونه بود؟
رزمندگانی که در عملیات کربلای ۴ اسیر شدند، اکثراً مجروح بودند. عراقیای که من را اسیر گرفته بود، به خاطر سن کم و چهره ظاهریام، فکر میکرد ژاپنی هستم. خیلی تعجب کرده بودند. به فرماندهانشان بیسیم زدند که ما یک ژاپنی را اسیر گرفتهایم. من را به عقب بردند، آنقدر حالم بد بود که میخواستند تیر خلاص بزنند اما این کار را نکردند. خیلی مسرور بودند و هلهله میکردند که ما اسیر ژاپنی در نیروهای ایرانی دستگیر کردهایم.
رفتارشان با اسرا چگونه بود؟
آنها بارها مرا مورد شکنجه قرار دادند که از من اعتراف بگیرند که ژاپنی هستم. در مدت چهار سال اسارت، عراقیها متوجه نشدند که من افغانی هستم بچههایی هم که میدانستند لو ندادند. اگر میفهمیدند خدا میدانست چه بر سرم میآمد. شکنجههایشان خیلی وحشتناک بود. همه آنها را به خاطر خدا تحمل کردیم. کنار من شهید محمدرضا شفیعی بود. او انسان وارستهای بود. به من میگفت من فرار میکنم. عراقیها لیاقت ندارند که ما دست اینها اسیر باشیم. عکس صدام که در اتاق بود پایین آورد و شکست. با بعثیها بحث میکرد. بعثیها میخواستند که ما به رهبر توهین کنیم. شفیعی اصلاً این کار را نمیکرد. یکبار به من گفت که تو بر میگردی و من شهید میشوم، تو به خانوادهام بگو که من چطور شهید شدم. با خودم گفتم خدایا او کجا و ما کجا… اینها همه معجزات سربازان خمینی (ره) بود.
بعد از شکنجههای زیاد محمدرضا شهید شد و بعد از ۱۶ سال پیکر مطهرش به رغم تلاش رژیم بعث برای از بین بردن او، سالم به آغوش گرم خانوادهاش بازگشت. این حقانیت نظام جمهوری اسلامی و رشادت بچههای خمینی را میرساند و از معجزات انقلاب اسلامی ایران است. بچهها در دوران اسارت همه سختیها و مشکلات را با افتخار تحمل کردند و خم به ابرو نیاوردند. عراقیها بارها خودشان اعتراف میکردند که شما اسیر ما نیستید، بلکه ما اسیر شماییم. آنها در مقابل توان و ایمان بچههای ما کم آورده بودند. زمانی که اسارتمان بعد از چهار سال تمام شد و قرار شد به کشور باز گردیم، گریهام گرفت گفتم خدایا سفره اسارت نیز جمع شد.
اگر دوباره وارد جنگ شویم شما حضور پیدا میکنید؟
خدا آن روز را نیاورد اگر این اتفاق بیفتد حتماً هم خودم و هم بچههایم حضور پیدا میکنیم. همه بچههایم ولایتی هستند عشقشان است که در رکاب رهبرشان شهید شوند. این لطف خدا بود که چند صباحی در خدمت انقلاب و اسلام بودم. این مایه افتخار است که در طول تاریخ دو کشور دوست و برادر در بدترین شرایط در کنار هم بودهاند و مرز جغرافیایی باعث دورشدن مردم آنها از هم نشده است. کسانی شهید شدند که هرکدامشان یک قهرمان بودند. به خاطر یک پیام امام بچهها حاضر بودند از گوشت بدنشان سنگر بسازند، جلوی توپ مستقیم دشمن میایستادند، این طور بود که پای ولایت و اعتقاداتشان ایستادند. آنها امروز هم اعتقاد به جبهه مقاومت اسلامی دارند. تنها کشوری که در مقابل امریکا و انگلیس و اسرائیل قد علم کرده، ایران است. به امید روزی که پرچم اسلام بر فراز قدس افراخته شود.
در حال حاضر در کجا فعالیت میکنید؟
بعد از چند سال استخدام دانشگاه فردوسی شدم. فقط به اندک حضور و جهادم دلخوشم که امیدوارم پیش شهدا شرمنده نشوم. از گذشتهام پشیمان نیستم و به آن روزها افتخار میکنم. بسیاری از بچهها که راهی مناطق عملیاتی شدند یا دانشجو بودند یا دانشآموز یا کارگر یا کشاورز بودند. آنها نه تکاور بودند و نه کماندو. اما با یک دوره آموزشی راهی شدند و کارهای غیرممکن را ممکن کردند، به خاطر ایمان و اعتقاداتشان. البته که کمک خدا و ائمه هم در این مسیر بیتأثیر نبود.
منبع : روزنامه جوان