محمدباقر دست مادر را بوسید و جواب داد: «دشمن تا سوسنگرد جلو آمده. به نیروهای دوره دیده احتیاج دارند.» بغض توی گلوی اختر خانم نشست. «بگذار لااقل پشت سرت آب بریزم».

به گزارش نسیم سرخس به نقل از دفاع پرس، شهید «محمدباقر زنده‌رود» متولد ۱۳۳۶ یکی از شهدای والامقام دوران دفاع مقدس است که در تاریخ ۱۳۵۹ / ۷ / ۲۳ در سوسنگرد به شهادت رسید. در ادامه روایتی مختصر از شرح حال این شهید گرانقدر از محضر مخاطبان می‌گذرد:

آقا صادق همانطور که گزارش‌های روی میزش را می‌خواند، زیر چشمی محمدباقر را می‌پایید:

«خیلی تو فکری، اتفاقی افتاده؟» محمدباقر خودکاری از جیبش درآورد و مشغول نوشتن شد: «از سپاه استعفا می‌دهم، می‌خواهم بروم دنبال رشته خودم» آقا صادق ابروهایش را در هم کشید و جواب داد: «خوب اینجا هم برقکار ماهری مثل تو به کار می‌آید. سپاه تازه شکل گرفته است.

به نیروهای امین و کار بلد نیاز داریم» محمدباقر نوشته را روی میز گذاشت: «گزارش مأموریتمان به خرمشهر است» آقا صادق سری تکان داد و مشغول خواندن شد: «سردار فضلی خیلی از کارت راضی بود. می‌گفت: توی مهار این درگیری‌های قومی کسانی مثل محمدباقر مهره کلیدی هستند. هم حال و هوای مردم را می‌داند، و هم جلد و‌تر تمیز عملیات نظامی انجام می‌دهند» محمدباقر همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت، با خنده گفت: «داداش بی‌خود هندوانه زیر بغل من نگذار، تصمیمم عوض نمی‌شود!»

دیدار در جماران

فازمتر را از پریز بیرون آورد و آرام نردبام را به کنار دیوار کشید. صدای سریدن پاهای نردبان در سکوت نیمه شب سالن پیچید. با خستگی از نردبام بالا رفت و مشغول وارسی سیم‌های به هم پیچیده شد.

– خسته نباشی پسرم.

محمدباقر به طرف صدا برگشت: «امام…» با عجله پله‌های نردبان را دو تا یکی کرد. امام سینی چای را که دستشان بود، روی زمین گذاشتند: «آرام بیا پسرم. هول نشو می‌افتی» محمدباقر دستی به سر و روی آشفته‌اش کشید و لباسش را مرتب کرد.

– خیلی خسته شدی. بیا استکانی چای بخور.

گرمای چایی زبان محمدباقر را می‌سوزاند، اما باز هم باور نمی‌کند بیدار است و کسی که کنار او روی زمین سرد و خالی سالن نشسته و چای می‌نوشد، امام (ره) است.

ماموریت در ارس

داداش یک قبضه تفنگ می‌خواهم. ژ- ۳ باشدها!

آقا صادق سرش را از روی کاغذهایی که جلویش بود بلند کرد و با دیدن محمدباقر خنده روی لبش نشست: «تو که استعفا داده‌ای. اسلحه برای چی می‌خواهی؟» محمدباقر صندلی را جلوتر کشاند و کنار آقا صادق نشست: «استعفا چیه داداش؟! می‌خواهم با بچه‌های سپاه بروم طرف رود ارس» آقا صادق چندبار سرش را تکان داد: «برو… برو…» یکباره انگار چیزی به ذهنش آمده باشد، صورتش در هم رفت و لرز توی صدایش نشست: «وصیتنامه نوشته‌ای؟» محمدباقر دستی به پشت برادرش زد و جواب داد: «وصیت من حرف‌های بابا است. هرچه او بگوید، همان را انجام دهید» محمدباقر از اتاق بیرون رفت و آقا صادق با فکر و خیالش تن‌ها ماند: «اگر خراشی روی محمد بیفتد، بابا از پا در می‌آید…»

بدرقه

محمدباقر بند پوتینش را بست و قد راست کرد: «مادر من رفتم…» اختر خانم از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: «در امان خدا مادر. به سلامت برگردی ان‌شاءالله» آقا محمدرضا گفت: «بچه‌ها تا آن طرف شهر می‌روند، از زیر قرآن ردشان می‌کنی. امروز چرا اینطوری محمدباقر را راه می‌اندازی؟» اختر خانم با تعجب پرسید: «مگر محمدباقر کجا می‌رود؟»

-جبهه دیگر! مگر به شما نگفته؟

رشته از دست و پای اختر خانم کشیده شد. به دیوار تکیه کرد و با نگرانی رو به محمدباقر گفت: «تو که تازه برگشته‌ای. باز می‌روی؟» محمدباقر دست مادر را بوسید و جواب داد: «دشمن تا سوسنگرد جلو آمده. به نیروهای دوره دیده احتیاج دارند» بغض توی گلوی اختر خانم نشست. «بگذار لااقل آب پشتت بریزم» واگویه‌های مادر، محمدباقر را نگران می‌کرد: «فقط دو روز است که بچه‌ام برگشته، هنوز یک دل سیر ندیدمش …» آقا محمدرضا خود ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد. وقتی توی کوچه تن‌ها ماندند، محمدباقر نگاهی به صورت شکسته پدر کرد و گفت: «بابا اگر برنگشتم، بی‌صبری نکن. نگذار مادر زیاد غصه بخورد» قلب آقا محمدرضا تیر کشید. محمدباقر را در آغوش گرفت و با ولع سر و رویش را بوسید: «به خدا سپردمت باباجان».

سوسنگرد

نیروهای دشمن در حال پیشروی بودند، صدای چرخش برجک‌های تانک که در دروازه سوسنگرد به کمین نشسته بودند، لابه لای هیاهوی رد و بدل شدن گلوله‌ها به خوبی شنیده می‌شد. از گردانی که برای زمین‌گیر کردن تانک‌های دشمن به سوسنگرد اعزام شده بودند، تعداد کمی باقی مانده بود. هرکدام از بچه‌ها که زخمی بر زمین می‌افتادند، محمدباقر به طرفش می‌دوید تا او را از تیررس گلوله‌ها دور کند. تانک‌ها به سرعت جلو می‌آمدند. دیگر از دروازه‌های شهر گذشته بودند. فرمان عقب‌نشینی رسیده بود. محمدباقر احساس سنگینی می‌کرد. دیدن پیکر شهدا و زخمی‌هایی که روی زمین ر‌ها شده بودند، توی قلبش چنگ می‌انداخت.

-محمد بدو. نجنبی توی محاصره گیر می‌افتی.

محمدباقر همپای علی شروع به دویدن کرد. هربار که به پشت سرش نگاه می‌کرد، چشم‌هایش از غیظ سرخ‌تر می‌شد. شنی‌های تانک روی پیکرهای افتاده می‌چرخیدند و خون تازه از روی چرخ هایشان سرازیر می‌شد. صدای ناله هراسناک زخمی‌ها توی سر محمدباقر می‌پیچید.

– محمد …

محمدباقر به اطرافش نگاه کرد، بابایی کنار دیوار شکسته‌ای پناه گرفته بود و خون خاک زیر پایش را لزج کرده بود. محمدباقر به طرفش دوید و پرسید: «می‌توانی راه بروی؟» بابایی تکانی به خود داد، درد تا تیره‌های کمرش دوید: «نه تو برو.» محمدباقر پشت به او نشست: «زودباش، بیا روی کول من.» بابایی با دست بی‌رمقش او را کنار زد: «اینطوری تو هم گیر می‌افتی. برو دیگر.» کشاند: «یا علی…» زیر سنگینی هیکل بابایی نفس محمدباقر به شماره افتاده بود. کند و آهسته می‌دوید. لحظه به لحظه نزدیک شدن نیروهای عراقی را بیشتر احساس می‌کرد. گلوله‌ها صفیرکشان از کنارشان می‌گذشتند. محمدباقر دست‌های عرق کرده‌اش را محکم‌تر زیر زانوهای بابایی قفل کرد و قدم هایش را بلند‌تر برداشت. ناگهان آتشی سوزان توی سینه‌اش نشست. قفل دستانش از هم باز شدند و پاهای خسته‌اش تا شدند. صدای فریاد بغض آلود بابایی آخرین صدایی بود که محمدباقر شنید: «محمد …»

آقا محمدرضا چندسالی است به رحمت خدا رفته و مادر شهید با داغ‌های سنگینی که در سینه دارد، به سربلندی و با تکیه بر دیگر فرزندان خلف و شایسته اش برقرار مانده است …

بیوگرافی

نام و نام خانوادگی: محمدباقر زنده‌رود

نام پدر: محمدرضا

تاریخ تولد: ۱۳۳۶ – تهران

تاریخ شهادت: ۱۳۵۹ / ۰۷ / ۲۳ – سوسنگرد

مزار: قطعه ۲۴ بهشت زهرا (س)

انتهای پیام/