اول آن دسته از اعضای شهدا را که استخوان داشتند، مثل دست و پا، غسل می دادم و لای پارچه چلوار می گذاشتم. بعد دفن می کردم.

به گزارش نسیم سرخس به نقل از مشرق – آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از کتاب دادا، خاطرات سرکار خانم عزت قیصری است که توسط علی کلوندی نوشته شده و نشر فاتحان آن را تبدیل به کتاب کرده است…

انگشت های حنایی
در شبانه روز چند بار به سردخانه سر می زدم. کشوی یخچال را بیرون کشیدم. دست شهیدی که از مچ قطع شده بود، داخل کشو جا مانده بود. با دیدن این صحنه های تلخ طاقتم طاق شد که چه کنم. سرد بود. سرمای سردخانه را به خود گرفته بود. دست را برداشتم و گفتم: به قربان بازوهای قطع شده ات عباس جان!

دیدم انگشت هایش حنایی است. معلوم بود که شب های قبل از عملیات حنابندان داشتند.
اول آن دسته از اعضای شهدا را که استخوان داشتند، مثل دست و پا، غسل می دادم و لای پارچه چلوار می گذاشتم. بعد دفن می کردم.
با کمک سرنیزه بین دو درخت بلوط، قبر کوچکی آماده کردم. وقتی زمین را می کندم ریشه های درخت نیز کنده می شد.
توی حوضچه ی دلم وضویی گرفتم. خواستم عضو را به خاک بسپارم. با صحنه ای عجیب مواجه شدم. خون تازه ای از مچ دست جاری شد. انگار این دست تازه از بدن جدا شده بود، پارچه ای که به آن پیچیده بودم، دیگر سفید نبود. خیس و غرق در خون شد. زیر نور خورشید، سرخی خونش برق می زد.
سکوت محض قبرستان و دفن دست خونی بدجوری اذیتم می کرد. موقع دفن کردن، قلبم می لرزید و دستانم لرزیدند. سختترین لحظه آن بود که عضو را با همان خون غریبانه دفن کردم و به خاک سپردم. خون هم چنان جاری بود. خاک هم آغشته به خون شد.

آذوقه

چند باری به بلندای کوه «آربابا» رفتیم و برای رزمندگان آذوقه بردیم و با دوربین به عراق نگاه می کردیم. وقتی بالای قله ی کوه می ایستادم، احساس می کردم به کربلا نزدیک می شوم و وقتی به استقامت کوه آربابا نگاه می کردم، روی روحیه ام بسیار تأثیر می گذاشت و استقامتم بیشتر می شد. خودم را در پیش کوہ آربابا مانند کودکی در کنار مردی تمام قد احساس می کردم. بسیار بلند بود. منطقه ی مقاوم بانه و مردم شریفش سالها در برابر گلوله ها و بمب ها و کاتیوشا های
دشمن مقاومت کردند.

زیر آوار ماندن
وضعیت شهر بانه به طور دائم قرمز بود. روزی چند بار بمباران می شد. این بود که بعضی روزها به داخل شهر می رفتیم و خانواده هایی را که جا مانده بودند، راضی می کردیم که از شهر خارج شوند و به جای امن بروند و به آنها می گفتیم نفس کشیدن و به انتظار نشستن در شهری که زیر آتش دشمن است، یعنی هر لحظه فرو ریختن سقف و زیر آوار ماندن.
به خاطر شرایط جنگی همه ی خانه ها خالی از سکنه و شریان زندگی در شهر قطع شده بود. بسیاری از خانواده ها از ترس بمباران، خانه و زندگیشان را رها و فرار کرده بودند. در آن روزها و آن لحظه ها همه ی علایق مادی به نظر پوچ می رسید. آن هایی که با عجله رفته بودند، درها را باز و چراغ ها را روشن گذاشته بودند. درها را مُهر و موم می کردیم و چون چراغ هـای روشن به دشمن گرا می داد، آنها را خاموش می کردیم. با شدت گرفتن بمباران، مردم خانه های خود را تخلیه و با ترس و وحشت با دستپاچگی فرار می کردند. هر کسی با هر وسیله ای که داشت، شهر را ترک می کرد. دوچرخه، موتور، تراکتور و وانت بار، خیلی ها هم با پای پیاده خودشان را به مناطق مسکونی اطراف شهر می رساندند. و یا به مناطق امن پناه می بردند.

همه در حال سفر بودند و به سفر خود ادامه می دادند و این سفرها سفر در به دری مردم بود. در طول جنگ، مردم بانه بیشتر مواقع خانه به دوش بودند و در ایام آواره گی زندگی جدیدی را آغاز می کردند. گروهی زیر چادر سکنی می گزیدند. عده ای در آلونک نماهایی در روستاها و عده ای نیز در مدرسه و مسجد زندگی می کردند. آنها در سخت ترین شرایط و با کم ترین امکانات زندگی خود را در فصل های سرما و گرما ادامه می دادند. اما با وجود همه ی مشکلات در بین مردم صفا و مهربانی خاصی وجود داشت و در کنار هم با حداقل امکانات زندگی می کردند. اجتماع مردم آواره در آن دوران، اجتماعی بود که به هر مسافری درس نوع دوستی و مهربانی یاد می داد و من بارها در جمع این آوارگان در دامنه ی کوه ها و عمق دره ها یا در داخلی جنگل های بلوط و یا در دشت ها حضور پیدا کردم و همراهشان ساختم و سوختم. بعضی از مردم صبح به روستا می رفتند و شب هنگام به داخل شهر برمی گشتند. طوری که انگار به سر کار می روند و برمی گردند. بعضی از خانواده ها هم شب ها خارج از شهر در داخلی ماشین می خوابیدند.
افراد انگشت شماری هم در شهر مانده بودند. نیروهای نظامی و انتظامی خصوصا پاسداران و تعدادی از کادر درمان، پرستارها و پزشکان نیز جزء همین دسته بودند، چون وجودشان در آن شرایط مورد نیاز بود. این افراد دائما در حال آماده باش بودند. کادر درمانی به جهت رسیدگی به مجروحان و نیروهای نظامی و انتظامی نیز برای مقابله با ضد انقلاب و جلوگیری از سوء استفاده ی افراد خاطی در شهر حضور داشتند.
آن روزها کاسبی یک عده هم این شده بود که بعد از بمباران می رفتند و وسایل خانه ها را غارت می کردند. بازار دزدی رایج بود و دزدهای حرفه ای از فرار ناگهانی اهالی بانه سوء استفاده می کردند و لوازم و اشیاء قیمتی خانه ها را می دزدیدند.
نقش پاسداران و بسیجیان در جهت تأمین امنیت شهر مهم بود. ما امنیت شهر را در کنار برادران سپاه به عهده داشتیم و در اوج حملات وحشیانه ی دشمن، گاهی شب ها اسلحه به دوش، نگهبانی می دادیم و به گشتزنی در اطراف بیمارستان در شهر می پرداختیم. البته تا ۱۰ شب و بعد پست مان را تحویل برادران می دادیم. گاهی اوقات که کمبود نیرو داشتیم به خط مقدم می رفتیم.